امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

عشق مامان و بابا

قلاب ماهیگیری

     شنبه وقتی از کلاس زبان برمیگشتیم ، امیرمحمد گفت مامانی برام یه چیزی میخری ؟ گفتم چه چیزی؟   گفت یه چیزی دیگه  بذار فکر کنم     اوم اوم ... مامانی اسباب بازی برام بخر . گفتم الآن که با خودم پول نیاوردم (واقعا پول زیادی با خودم نبرده بودم ، علتشم اینه که کلاس زبان سر کوچمون و فکر کردم به پول زیادی  نیازی ندارم ) از قضا اسباب بازی فروشی سورنا هم سر کوچمون . گفتم حالا بریم یه اسباب بازی انتخاب کن  یه روز دیگه برات میخرم ...     گفت مامانی انتخاب میکنم  همین الآن بریم از خونه پول بیاریم و بخریم ... گفتم نه...
21 تير 1391

خداحافظی با کلاس نوپا و ورود به کلاس نوباوه ...

    امیرمحمد جان از اول تیر ماه کلاسش تو مهد کودک عوض شد و از کلاس نوپا به نوباوه رفت ( البته به همراه ارسام ) . پسرم دیگه برای خودش مردی شده . هفته آخر خرداد وقتی ازش راجع به مهد میپرسیدم میگفت امروز با ارسام رفتم کلاس بالا . خوب پسرم  اونجا چه جوریه ؟ کلاس بچه های بزرگتر .. نجمه جون هم به ما گفت بچه ها خوش اومدین  ...   چند روزی بود که خیلی راجع به نجمه جون برام حرف میزد . با مربیش (فاطمه جون ) صحبت کردم . گفت دارن برای رفتن به کلاس نو باوه آمادشون  میکنن . نجمه جون و فرخ جون هم مربیهای جدیدشون هستند . به نظرم اومد که امیرمحمد از نجمه جون حساب میبره چون وقتی راجع ...
20 تير 1391

کلاس زبان انگلیسی

 حدود یک سالی میشه که میخوام امیرمحمد و بفرستم کلاس زبان انگلیسی ولی هیچ موسسه ای رو پیدا نکردم که از امیرمحمد ثبت نام بعمل بیاره ( بدلیل سن پایین ) . اکثر موسسات معتبر از ۴ سالگی ثبت نام میکنند ، تا اینکه بالاخره موفق شدم این کارو انجام بدم . تو موسسه شکوه امیرمحمد و ثبت نام کردم البته این موسسه هم از ۴ سال ثبت نام میکنه ولی مدیرموسسه بخاطر اصرار من و یک مادر دیگه و  همچنین علاقه امیرمحمد رضایت داد که آقای امیرمحمد خان با ۳ سال و ۵ ماه سن  و دوستش معین با ۳ سال و ۶ ماه سن تو کلاس زبان بشینن و البته شرطشون هم این بود که یک جلسه برن سر کلاس اگر مربیشون راضی بود و خودشونم تمایل داشتند ادامه بدن . تو کلاسشون ۴ نفرن &nbs...
17 تير 1391

تولد 8 سالگی آقا ایلیا

          چهارشنبه ۱۳ خرداد تولد آقا ایلیا دعوت شدیم . یه مدل شیرینی کماج درست میکنم که ایلیا خیلی دوست داره و چون با آرد برنج درست میشه خیلی برای بچه ها مقویه . وقتی مامانش برای دعوت کردن بهمون تلفن زد گفت که ایلیا میگه زن دایی برام کماج درست کنه .( سال قبل هم برای تولدش درست کرده بودم ) با کمال میل پذیرفتم . از شب قبل مواد شیرینی و درست کردم و تو یخچال گذاشتم . از اداره تا برسم خونه ساعت ۳ شد . تولد از ساعت ۴ شروع میشد . با عجله کماج درست کردم . بعد خودم حاضر شدم . بعد هم امیرمحمد و حاضر کردم . لباسی که شیراز براش خریده بودم و برای اولین بار تنش کردم . لباس خیلی قشنگ بود خیلی هم بهش میومد. کراو...
14 تير 1391

موی فشن امیرمحمد خان

 فردا ۱۳ تیر تولد آقا ایلیاست . از روزی که به تولد دعوت شدیم استرس رابطه امیرمحمد و ایلیا رو دارم و اینکه چه جوری باهم کنار میان .  طبق آخرین اطلاعات رسیده ، مامان ایلیا (عمه جون خدیجه ) هنوز نتونسته ایلیا رو راضی کنه تا شمع و فشفشه به امیرمحمد بده ایلیا گفته: آخه امیرمحمد کوچیک ممکن دستشو  بسوزه ... حالا میریم تولد ببینیم چی میشه . انشاءالله همه چی به خوبی بگذره . از چند روز پیش قرار بود بابایی امیرمحمد و به آرایشگاه ببره تا موهاشو کمی کوتاه کنه .  تولد ایلیا هم بهانه ای شد برای همین مسئله . بعدازظهر با بابایی و امیرمحمد به سمت آرایشگاه ماه داماد رفتیم . البته چون به امیرمحمد قول داده بودم براش حباب س...
12 تير 1391

خونه جدید عزیز و آقاجون

    بابایی از بعد از ظهر پنجشنبه تا روز بعد با دوستهاش رفت بیرون . من و امیرمحمد هم رفتیم خونه عزیز. عزیز و آقاجون خونه ای که ۳۰ سال توش زندگی کرده بودند و فروختند و یه خونه قشنگ دیگه خریدند . جمعه هفته قبل هم به خونه جدید اسباب کشی کردند . امیرمحمد هم کلی تو اسباب کشی کمک کرد . البته  هنوز کاملا تو خونه جدید جابجا نشدند . غروب پنجشنبه بعد از دادن  غذای امیرمحمد به سمت خونه جدید آقاجون رفتیم ... ساعت حدود ۷ و نیم بود . امیرمحمد تو ماشین خوابش برد . وقتی رسیدیم اونجا تو خواب عمیق بود .                      &n...
10 تير 1391

موتور سواری

  با امیرمحمد تو خونه مشغول دیدن تلویزیون بودم که ناگهان از توی حیاط صدای توپ بازی بچه ها اومد . امیر محمد فوری رفت توی آشپزخونه ، بالای لباسشویی و از اونجا رفت بالای کابینت ، کنار پنجره ایستاد و به تماشا مشغول شد . گفتم چه خبر مامانی ؟ گفت هیچی امیرمحمد ( پسر همسایه طبقه بالا هم اسمش امیرمحمد ) داره با دوستش بازی میکنه . گفتم بیا پایین یه وقت میفتی گفت کاری نمیکنم میخوام نگاهشون کنم . بعد چند دقیقه با صدای بلند گفت  مادرجون  مادرجون .....  مادرجون و از پشت دیوار دید . مادرجون هم جوابشو داد گفت بیا بیرون پیش من بازی کن . یه نگاهی به من کرد و  گفت مامانی مادرجون میگه بیا بیرون بازی کن...
6 تير 1391
1